داستان عشقی

در این وبلاگ داستان های زیبای عشقی

داستان عشقی

در این وبلاگ داستان های زیبای عشقی

راز بیست ساله

از همان دوران کودکی پدرم به من یاد داد از تیمور خان متنفر باشم!تیمور خان در نزدیکی خانه مان یک تعمیرگاه آپاراتی بزرگ داشت و انواع و اقسام ماشینهای مدل بالا مشتریانش بودند،به همین خاطر همه انتظار داشتنند تیمور خان یک میلیاردر درست و حسابی باشد،اما او غیر از یک فولکس قورباغه ای مدل 1967 و همان تعمیرگاه هیچ مالی و اموالی نداشت،حتی لباسهای که می پوشید،اگر چه تمیز بود،اما بسیار ساده  و ارزان قیمت بود و همین نوع زندگی اش بود که باعث می شد همسایه ها از هم بپرسند :«پس تیمور خان با این همه درآمدش چیکار میکنه؟»

ادامه مطلب ...

آخرین خبر

به خاطر ادامه تحصیل قصد ازدواج نداشتم.این را خانواده ام بخصوص مادرم هم می دانست اما وقتی محممود به خواستگاری ام آمد،برخلاف همیشه ،مادرم اصرار کرد قبل از آنکه به آنها هم جواب منفی بدهیم،کمی فکر کنم و سپس جواب بدهم،زمانی که من و مادرم با هم تنها شدیم،او بی هیچ مقدمه ای گفت: ادامه مطلب ...

باید همه را بکشم

وقتی وارد اتاق شد،چهره درهم و افسرده اش حکایت از درد و رنجی طاقت فرسا داشت.نامش امید و 42 ساله بود.پس از احوالپرسی و دست دادن،لبه صندلی نشست و سر به زیر انداخت.پرسیدم چه مساله ای باعث شده که توفیق دیدار با شما را داشته باشم؟سکوت معناداری کرد و بع آهی کشید و گفت:«ساعتی پیش با شما تماس گرفتم و گفتم که متوجه ارتباط تلفنی همسرم با مردی شده ام و شما هم گفتید که حضوراً خدمت برسم تا موضوع را بررسی کیند و بگویید چه کنیم.»

ادامه مطلب ...

واسطه

من و بهروز در کلاسهای کنکور همکلاس بودیم و همین باعث دوستی مان شدو تا دانشگاه هم ادامه یافت دوستی که به نظر هیچ کدام از همکلاسهایمان در دانشکده منطقی و عادی جلوه نمی کرد.او یک بچه پولدار بود که دانشگاه آمدنش بیشتر به اصرار مادرش بود، چون بهروز قرار بود طی یکی ، دو سال آینده به جای پدرش ، مدیریت شرکتی را که متعلق به آنها بود عهده دار شود.چرا که پدر بهروز بشدت دچار بیماری ریوی بود و پزشکان توصیه کرده بودند که بزودی باید از تهران خارج و در شهرهای شمالی ساکن شود،در غیر این صورت عمر زیادی نخواهد کرد.

بعد از آن بود که مادر بهروز به پسرش توصیه کرد:(( حالا که قرار است دهها دکتر و مهندس زیر دستت باشند، لااقل یک مدرک مهندسی از دانشگاه بگیر تا مردم مسخره ات نکنند!))بهروز اما..........
ادامه مطلب ...

تنها بودم

وقتی از مراسم عروسی دخترم برگشتم و سوت و کوری خانه را دیدم فهمیدم چقدر با رفتن عاطفه تنها شده ام.عاطفه چند ماه بیشتر نداشت که پدرش فوت کرد و من همان وقتها فکر ازدواج ار از سرم بیرون کردم.مال و اموالی که از شوهرم برایم مانده بود آنقدر بود که نیازی به برگشتن به خانه شلوغ پدری را نداشته باشم و از طرف دیگر خودم توانستم مغازه لوکس فروشی او ار بگردانم و روزگار را بگذرانم.

در طی این مدت پدر و مادرم را از دست دادم.عاطفه هم با پسر عمویش ازدواج کرد و حالا من مانده بودم که سالها بی چون و چرا به خواستگارنم جواب رد داده بود.کم کم از این همه تنهایی کلافه شده بودم که سرگرمی جدیدی پیدا کردم.

جلال از مشتری های قدیمی مغازه بود و تقریباً همسن و سال بودیم و او تازه با دختر جوان و ثروتمندی ازدواج کرده بود که عادت داشت هر چند وقت یک بار اثاثیه خانه اش را عوض کند.هر بار که به مغازه می آمدند بیشتر متوجه اختلاف آنها می شدم.دخترک مغرور و لجباز بود وجلال عاقل و خوددار..................


ادامه مطلب ...