داستان عشقی

در این وبلاگ داستان های زیبای عشقی

داستان عشقی

در این وبلاگ داستان های زیبای عشقی

واسطه

من و بهروز در کلاسهای کنکور همکلاس بودیم و همین باعث دوستی مان شدو تا دانشگاه هم ادامه یافت دوستی که به نظر هیچ کدام از همکلاسهایمان در دانشکده منطقی و عادی جلوه نمی کرد.او یک بچه پولدار بود که دانشگاه آمدنش بیشتر به اصرار مادرش بود، چون بهروز قرار بود طی یکی ، دو سال آینده به جای پدرش ، مدیریت شرکتی را که متعلق به آنها بود عهده دار شود.چرا که پدر بهروز بشدت دچار بیماری ریوی بود و پزشکان توصیه کرده بودند که بزودی باید از تهران خارج و در شهرهای شمالی ساکن شود،در غیر این صورت عمر زیادی نخواهد کرد.

بعد از آن بود که مادر بهروز به پسرش توصیه کرد:(( حالا که قرار است دهها دکتر و مهندس زیر دستت باشند، لااقل یک مدرک مهندسی از دانشگاه بگیر تا مردم مسخره ات نکنند!))بهروز اما..........

بعد از آن بود که مادر بهروز به پسرش توصیه کرد:(( حالا که قرار است دهها دکتر و مهندس زیر دستت باشند، لااقل یک مدرک مهندسی از دانشگاه بگیر تا مردم مسخره ات نکنند!))بهروز اما،از آنجایی که جزو جوانهای الکی خوش و خوشگذران بود،اصلاً حوصله درس خواندن و دانشجو شدن را نداشت،اما هنگامی که مادرش او را تهدید کرد:«اگر نری دانشگاه از پول خبری نیست» آن وقت بود که از سر اجبار در کلاسهای آمادگی کنکور ثبت نام کرد و همان جا بود که با من دوست شد.البته دوستی اش با من هم به اجبار مادرش بود، چرا که اگر به خود بهروز بود، هرگز حاضر نمی شد با یک جوان آس و پاس دوست شود که پدرش یک کارگر ساده است.اما مادر بهروز زن سختکوش و مهربانی بود، وقتی از مسولان کلاس کنکور شنیده بود:«پسرتون دل به درس نمی ده»آن وقت بو د:که تصمیم گرفت مرا که بهترین شاگرد آن کلاس بودم،در شرکتشان استخدام کند، چون اینطوری می توانست از من خواهش کند که در مسائل درسی مراقب بهروز باشم!همان طور که گفتم او زن با شخصیت و صادقی بود و به همین خاطر راحت حرفش را با من زد:

-آقا عمران من حقوقت رو دو برابر می کنم، به شرط اینکه سوای ساعاتی که در شرکت هستی ، هوای بهروز را هم داشته باشی که بتونه به دانشگاه را پیدا کنه؟

من هم که آن روزها در به در دنبال شغلی پر درآمد بودم که بتوانم از عهده شهریه دانشگاه آزاد بربیایم، قبول کردم و تمام تلاشم را صرف کردم تا بهروز در دانشگاه قبول شود.پس از دانشجو شدن بهروز و در شرایطی که من نگران بودم که وظیفه ام را انجام داده و شاید مادر بهروز دیگر کاری با من نداشته باشد، یک مرتبه دنیا به رویم لبخند زد .چرا که آن زن مدیر و مومن خیلی صادقانه به من گفت:«آقا عمران حالا که بهروز دانشجو شده و خوشبختانه با تو در یک دانشکده و یک رشته درس می خونه، مسوولیتت دو برابر شده،ما قراردادمان را ادامه می دیم،یعنی تو در دانشگاه نیز هوای پسرم رو داشته باش، در عوض هم کارت در شرکت ادامه پیدا می کند،هم اینکه من حقوق مراقبت از بهروز را اضافه می کنم.چرا که بعد از دانشجو شدنش بیشتر بای هواش رو داشته باشی و لااقل باید هفته ای دو روز به خونه مون بیای تا بهروز درسش رو بخونه!»

این طوری بود که شرایط برای من هم سهل تر شد و هم سخت تر! راحت تر شد از این جهت که دستمزد دریافتی ام از مادر بهروز ، آنقدر بود که هم بتوانم هزینه دانشگاهم را تامین کنم وهم کمک خرج خانواده ام باشم.اما سختی اش ناشی از سر به هوا بود بهروز بود واینکه او اصلاً اهل درس خواندن و کلاس آمدن نبود! ولی که به آن روزها فکر می کنم باورم می شود که همه چیز دست به دست هم داده بود تا من و بهناز با هم ازدواج کنیم.

در طی همین رفت و آمد ها به منزل بهروز بود که با بهناز آشنا شدم.خواهر بهروز که بر خلاف برادرش عاشق درس و تحصیل بود .بهناز که پنج سال از بهروز کوچکتر و همسن من بود در سال دوم دانشگاه درس می خواند و در درس زبان انگلیسی ضعف داشت، یعنی همان درسی که من از کودکی به آن علاقه مند و در دوران دانشگاه نیز بهترین دانشجوی کلاس زبان بودم.به همین دلیل بعضی روزها که در خانه آنها بودم، بهناز نیز مشکلات مربوط به درس انگلیسی اش را از من می پرسید.اولین مرتبه ای که برق را در چشمان بهروز دیدم، آن روز بود که در دانشگاه به او گفتم:«بر خلاف تو که با گزنک هم نمیشه بهت درس را شیرفهم کرد،بهناز خانم خیلی با استعداده!»

آن روز برای یک لحظه نگاه بهروز تغییر کرد که راستش را بخواهید کمی هم نگران شدم که مبادا در مورد من فکر اشتباه بکند،اما ساعتی بعد که از دانشگاه خارج شدیم،در بین راه بهروز کمی من و من کرد و سرانجام گفت:

-راستش رو بخوای عمران ، بهناز خیلی از تو خوشش می آد..،خودش روی گفتتنش رو نداشت و چند بار از من پرسیده که نظر تو راجع به او چیه؟

من که گیج شده بودم لحظه ای نگاهش کردم و بریده بریده گفتتم:«راستشو بخوای نمی دونم چی بگم... اصلاً گیج شدم و...»که بهروز زد زیر خنده و مرا بوسید و گفت:«خب مبارکه ... بقیه اش رو بسپار به من!»

من که واقعاً مبهوت شده بودم،حرفی نزدم و از بهروز خداحافظی کردم و تا فردا عصر که به منزلشان رفتم،فقط به بهناز فکرمی کردم،اوخیلی دختر خوبی بود،اما من کجا و او کجا!؟

آن روز غروب وقتی یک ساعت سروکله زدنم با بهروز تمام شد،نوبت به بهناز رسید که قرار بود جزوه اش را که برده بود تا سوالاتش را حل کنم به اوبدهم،امانوع رفتار بهناز با همیشه فرق داشت،به من نگاه نمی کرد ، شوخی نمی کرد ،ویک طور عجیبی با من رفتار می کرد،دنبال دلیل رفتارهای بهناز و مقایسه حرفهایی که بهروز زده بود می گشتم که ناگهان مادر بهروز داخل اتاق شد و موقعی که دید دخترش می خواهد خارج شود،او را هم نگه داشت و رو به من گفت:

-آقا عمران فکر نمی کنی بهتر بود قبل از اینکه توسط بهروز،از علاقه ات به بهناز حرف بزنی و برای دختر من پیغام بفرستی ،باخودم حرف می زدی؟!

بهناز سرش را انداخت پایین و من هم وقتی چهره مادرش را غضب کرده دیدم،من من کنان گفتم:«من...؟من پیغام دادم؟دارین اشتباه می کنین خانم... این بهناز خانم بود که به بهروز گفته بود که از من خوشش می آد...»

هنوز حرفم تمام نشده بود که بهناز فریاد زد :«درغگو... چرا می خوای آبروی منو جلو مادرم ببری...؟اصلاً تو لیاقت منو نداری!»من هم که نزدیک بود از ترس سکته کنم به مادرش گفتم:«خانم به خدا قسم من حرفی نزدم و...»اما مادر بهزاد که زن بسیاز باهوشی بود،هردو ما را ساکت کرد وبهروز را صدا زد:«جریان چیه بهورز؟حقیقت را بگو؟»و بهروز با کمی مکث گفت:«خب این نقشه من بود... یعنی به عمران گفتم خواهرم دوستش داره و به خواهرم گفتم همکلاسم دوستش داره!»من و بهناز و مادرش سه تایی با هم گفتیم:«چرا؟»و بهروز شانه ای بالا انداخت و گفت:«خب فکر کردم حالا که عمران جوون خوبیه و شما هم قبولش دارین،و ضمناً قراره تحصیلاتش را هم ادامه بده،شاید اگر دامادمون بشه و بتونه در اداره شکرکت به من کمک کنه،شما دیگه به درس خواندن من گیر ندین!»من وبهناز سکوت کردیم و مادر آنها زد زیر خنده و گفت:«بهروز تو واقعاً دیوونه ای ...» و من زیر چشمی به بهناز نگاه کردم که داشت لبخند می زد.

حالا من خود را برای مدیریت شرکت آماده می کنم.بهناز هم فرزندان را در راه دارد.مادرزنم مرا دوست دارد و .... اما بهروز-که حالا سال آخر دانشگاه است-هنوز هم از درس فراری است!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد