داستان عشقی

در این وبلاگ داستان های زیبای عشقی

داستان عشقی

در این وبلاگ داستان های زیبای عشقی

آخرین خبر

به خاطر ادامه تحصیل قصد ازدواج نداشتم.این را خانواده ام بخصوص مادرم هم می دانست اما وقتی محممود به خواستگاری ام آمد،برخلاف همیشه ،مادرم اصرار کرد قبل از آنکه به آنها هم جواب منفی بدهیم،کمی فکر کنم و سپس جواب بدهم،زمانی که من و مادرم با هم تنها شدیم،او بی هیچ مقدمه ای گفت:

به خاطر ادامه تحصیل قصد ازدواج نداشتم.این را خانواده ام بخصوص مادرم هم می دانست اما وقتی محممود به خواستگاری ام آمد،برخلاف همیشه ،مادرم اصرار کرد قبل از آنکه به آنها هم جواب منفی بدهیم،کمی فکر کنم و سپس جواب بدهم،زمانی که من و مادرم با هم تنها شدیم،او بی هیچ مقدمه ای گفت:

- محبوبه جان،آخر تا کی می خواهی درس را بهانه کنی و از ازدواج طفره بروی؟

- بهانه نمی آورم مامان جان،واقعاً درس و ادامه تحصیل از هر چیز دیگری برایم بیشتر اهمیت دارد.بعد از انیکه دکترایم را گرفتم،اگر شرایط مطلوب باشد،خب ازدواج هم می کنم.

- هر چیزی سن  و سال خودش را دارد.تا وقتی که تو درست تمام شود،سن و سالت هم زیاد می شود و آن وقت هر کسی به خواستگاریت نمی آید که بخواهی بین آنها انتخاب هم بکنی،محمود هم خودش آدم بسیار خوب و نجیبی است و هم خانواده اثیل و خوبی دارد.با این حلا من نمی خواهم نظرم را به تو تحمیل کنم.خودت هستی که باید جواب آخر را بدهی.

با اصرار مادرم و موافقت پدرم ،همه چیز مهیا شد و سر سفره عقد نشستم.به عنوان مهریه سه سفر به سوریه و زیارت مرقد حضرت زینب(س)را هر زمانی که برای محمود مقدوربود-پیشنهاد کردم که بلافاصله پذیرفتند و همه چیز به خوبی و خوشی پایان پذیرفت.حدود یک ماه از عقد من و محمود گذشته بود که از من خواست مدارکم را به او بدهم تا مقدمات سفر به سوریه را مهیا کند اما من گفتم:

- درست است که مهریه به قول قدیمی ها عندالمطالبه است،ولی من فعلاً قصد سفر ندارم و درس دارم.آن سه سفری هم که قرار هست مرا به سوریه ببری،تا آخر عمرت وقت داری،هر وقت که شد.

- آخر عمرم که نمی دانم چه زمانی است،بنابراین می خواهم دینی به گردنم نباشد.فعلاً سفر اول را برویم تا ببینیم چه می شود.

اصرارهایمن فایده ای نداشت و محمود مقدمات سفر را فراهم کرد وبه پابوس حضرت زینت(س) رفتیم.در صول سفر احساس می کردم محمود نسبت به من سرد شده و احساس خوشایندی به من ندارد.بدتر از همه اینکه در غیاب من داروهای مختلفی می خورد.با خودم گفتم مگر چه ناراحتی ای داشته که که هنگام عقد از من پنهان کرده است؟چد بار تصمیم گرفتم سوالاتی که ذهنم را به خودش مشغول کرده بود با او در میان بگذارم و از او جواب بخواهم که صالح ندیدم و گفتم وقتی به شهرمان رسیدیم ، فرصت برای گله و شکایت هست.روزهای پایانی سفر،محمود آنقدر به من کم محلی می کرد  که گاه خجالت می کشیدم با او همکلام شوم.سعی کردم من هم با او سرسنگین بشوم تا بلکه مجبور شود نازم را بخرد و به این وسیله رابطه اش با من گرمتر شود.اما مثل اینکه از خدا می خواست که من هم به او کم محلی کنم.تمامی این موضوعات باعث شده بود که به روابط خودم و محمود مشکوک شوم و با خودم فکر کنم که نکند از ازدواج با من پشیمان شده است.زمانی که به ایران برگشتیم و به شهرمان رسیدیم،محمود مرا جلو خانه مان پیاده کردو حتی خودش هم نیامد و با همان آژانس به خانه شان رفت.من هم به محض دیدن مادرم بغضم ترکید و در آغوش او شروع کردم به زارزار گریه کردن و بی مهری و کم محلی محمود را برایش گفتم که گفت:

- اشتباه می کنی مادر،امکان ندارد محمود این طور آدمی باشد.من حاضرم روی شخصیت ابن خانواده بخصوص محمود قسم بخورم.حتماً کسالتی داشته و تو فکر کرده ای که کم محلی کرده است.

برخلاف قبل که محمود یا روزی چندین مرتبه به من تلفن می کرد و یا به دیدنم می آمد،سه روز پس از آمدنمان از مسافرت نه تنها هیچ تلفنی به من نزد،بلکه وقتی با تلفن همراهش هم تماس گرفتم،جوابم را نداد.وقتی هم به خانه شان تلفن کردم،مادرش با سردی با من رفتار کرد .موضوع را که با مادرم مطرح کردم،او هم متعجب شد و گفت:

- چی بگویم مادر.نکند واقعاًٌ اتفاقی افتاده باشد؟ببینم دخترم در مسافرت بین شما شکرآبی،چیزی نشده است.با هم بگومگو نداشتید؟

- نه مامان جان،من و بگو مگو،آن هم با محمود؟نکند از من خوشش نیامده است و می خواهد همین اول کار همه چیز را به هم بزند و روی عنوان کردنش را ندارد؟

وهمان طور که حدس می زدم بود،چون بعد از یک هفته بالاخره محمود جواب تلفنم را داد و بدون مقدمه گفت:

- محبوبه خانم، شرمنده هستم.من به این نتیجه رسیده ام که ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.بهتر است تا دیر نشده به طور توفقی از هم جدا شویم.

- ببخشید محمود آقا،من عیب و ایرادی دارم که ظرف این دوماه متوجه شده ای و حالا می خواهی...........

- نه ... نه ... به خدا قسم نه...به نظر من شما فرشته ای،اشکال از من است،من لایق شما نیستم و خواهش می کنم دلیلش را هم نپرسید بهتر است مهر مرا از دلتان بیرون کنید.من واقعاً لایق شما نیستم.

با حرفهای محمود کوه غم بر سرم آوار شد.وقتی موضوع را با مادرم مطرح کردم، مادرم حدس زد که نکند اعتیاد پیدا کرده باشد.وقتی هم که من موضوع خوردن داروهای حورواجور را برای مادرم تعریف گفتم،شکش به یقین تبدیل شد که حتماً اعتیاد داشته و داروها را هم به خاطر همین در سفر همراه خود آورده بوده که جایگزین اعتیادش در طول مسافرفت کند.حرف آخر مادر این بود که:

- اگر اعتباد دارد،حتماً باید از او جدا شوی.

مادرم این را گفت،اما من باورم نمی شد و حاضر به جدایی از محمود نبودم.آخر سر متوجه شدیم که محمود به بیماری لاعلاجی مبتلا شده و تمام این کارها را کرده است  تا مهر من از دلش بیرون برود،این را که فهمیدم ، این بار من به سراغش رفتم و مدارکش را گرفتم و بیلیت برای سوریه تهیه کردم.وقتی اصرار به نیامدن کرد،گفتم:

- محمود جان،من اگر شفای تو را از خانم زینب کبری(س) نگرفتم،خودم از تو جدا می شوم.از وقتی که متوجه شدم تو بیماری،یک لحظه نخوابیده ام و مدام اشک می ریزم و به خانم زینب (س) متوسل می شوم تا اینکه چند شب پیش خواب حضرت را دیدم و از من خواست که تو ار به پابوسش ببرم تا شفای تو را بدهد.

دومین روزی که در سوریه بودیم محمود احساس کرد حالش بهتر شده است و دیگر سر درد ندارد.به ایران که برگشتیم،به جای رفتن به شهرمان در تهران ماندیم و مداوای محمود ادامه دادیم.آخرین خبر این بود:

- معجزه ای صورت گرفته است.دیگر هیچ اثری از تومور مغزی در سر محمود نیست.

حالا هم وقتی من و محمود خاطراتمان را مرور می کنیم،وقتی می رسیم به زمانی که محمود به خاطر بیماری اش قصد داشت مرا طلاق دهد،هر دو هم می خندیم و هم گریه می کنیم.اسمش را هم گذاشته ایم خاطره خنده و گریه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد