داستان عشقی

در این وبلاگ داستان های زیبای عشقی

داستان عشقی

در این وبلاگ داستان های زیبای عشقی

راز بیست ساله

از همان دوران کودکی پدرم به من یاد داد از تیمور خان متنفر باشم!تیمور خان در نزدیکی خانه مان یک تعمیرگاه آپاراتی بزرگ داشت و انواع و اقسام ماشینهای مدل بالا مشتریانش بودند،به همین خاطر همه انتظار داشتنند تیمور خان یک میلیاردر درست و حسابی باشد،اما او غیر از یک فولکس قورباغه ای مدل 1967 و همان تعمیرگاه هیچ مالی و اموالی نداشت،حتی لباسهای که می پوشید،اگر چه تمیز بود،اما بسیار ساده  و ارزان قیمت بود و همین نوع زندگی اش بود که باعث می شد همسایه ها از هم بپرسند :«پس تیمور خان با این همه درآمدش چیکار میکنه؟»

از همان دوران کودکی پدرم به من یاد داد از تیمور خان متنفر باشم!تیمور خان در نزدیکی خانه مان یک تعمیرگاه آپاراتی بزرگ داشت و انواع و اقسام ماشینهای مدل بالا مشتریانش بودند،به همین خاطر همه انتظار داشتنند تیمور خان یک میلیاردر درست و حسابی باشد،اما او غیر از یک فولکس قورباغه ای مدل 1967 و همان تعمیرگاه هیچ مالی و اموالی نداشت،حتی لباسهای که می پوشید،اگر چه تمیز بود،اما بسیار ساده  و ارزان قیمت بود و همین نوع زندگی اش بود که باعث می شد همسایه ها از هم بپرسند :«پس تیمور خان با این همه درآمدش چیکار میکنه؟»

تنها کسی که به این سوال پاسخ می داد،پدر من بود که با لحنی حق به جانب می گفت:«خب معلومه.... آدمی که این همه درآمد داره و زن و بچه نداره و یک ماشین لکنتی زیر پاشه و یک دست لباس درست و حسابی هم نداره ،پولهایش رو خرج خلافکاری هاش می کنه.هم معتاده و هم عرق خور و هم قمار باز!»

اگر چه هیچ یک از اهالی محل حرف پدرم را باور نمی کردندو حتی او را به خاطر تهمت هایی که می زد تقبیح می کردند،اما پدر همیشه مانند یک دشمن از تیمورخان یاد می کرد.تا جایی که به من که تنها فرزند خانواده هم گفته بود :«پسرم ،هر وقت رسیدی به آپاراتی تیمورخان،سرت رو می گیری اون طرف و سلام هم نمی کنی و رد می شی!»و من که جرات نداشتم از پدرم بپرسم «چرا؟»همان کاری را می کردم که پرد مکی گفت،سالها بع که بزرتر شدم و یا به دبیرستان گذاشتم و معنی خو ب و بد را فهمیدم ،یک شب آنقدر به مادرم پیله کردمکه«چرا آقا جونه با تیمورخان دشمنه؟»تا سرانجام مادرم بعداز انیکه مرا قسم داد که حرفش را به گوش پدر نرسانم گفت:«تیمورخان برادر ناتنی باباته...این طور که من فهمیدم پدر بزرگت وقتی زنتش یعنی مادربزرگت پیرشده بود،بارش یک هوو می آره  و اون زن جوون هم فقط یک بچه به دنیا میاره که می شه همین تیمور....از همان موقع به بعد بود که پدرت و سه تا از عمه هات،از برادر ناتنی شون متنفر شدن....»با شندین حرفهای مادر و بعد از اینکه فهمیدم تیمورخان در حقیقت،عموی من است،اگر چه هرگز جرات نکردم در موردش با پدرم حرف بزنم،اما ناخودآگاه توجهم به زندگی تیمور خان پس از چند سال که نزد او کار می کنند،ازدواج می کنند و بلافاصله صاحب یک مغازه می شوند و می روند دنبال کار خودشان ،اما تیمور خان هنوز هم همان فولکس را زیر پا دارد و همان لباسهای ارزانقیمت را بر تن می کند،حرف پدرم را بیشتر باور کردم.اما روزگار بازی ها ی  عجیبی در آستین داشت،این را هنگامی باور کردم که پدرم مرد و در مراسم دفن،ختم،هفتم و چهلم پدر،تیمورخان مانند یک صاحب عزا،در تمام لحظات حضور داشت حتی در روز اول فوت پدرم،چند میلیون تومان پول برایم فرستاد که من با لحنی بد برایش پیغام فرستادم:«این پولها روح پدرم را می لرزونه»و تیمورخان بی هیچ واکنشی پول را پس گرفت!بازی های روزگار اما،همچنان ادامه پیدا کرد.

- تو آه نداری که باناله سوداکنی...اون وقت عاشق دختر آقا فیروز شدی که صدتا خواستگار داره؟مطمئن باش آقا فیروز تابوت دخترش رو هم روی دوشت نمی گذاره!

این حرفی بود که تمام هماسیه ها به من می گفتند حتی وقتی برایشان توضیح می دادم که:«ژاله عاشق منه....،خودش گفت برم از درش او را خواستگاری کنم»آنها پوزخند می زدند و جواب می دادند:«مگه ژیلا و ژینوس خواهزان بزرگتر ژاله جرات کردن بدون اجازه پدرشون عروسی کنند؟آقا فیروز براشون شوهر پیدا کرد و اونها هم گفتند چشم!»

وقتی این حرفها را باژاله –که از دو سال قبل دلباخته همدیگر شده بودیم-در میان گذاشتم زد زیر گریه و گفت:«متاسفانه راست می گن.... هیچ کس حق نداره رو حرف پردم حرف بزنه!»و چه روزهای تلخی بود آن روزها که من حتی هزینه دانشگاهم را نیز به سختی تامین می کردم.چه رسی به اینکه بتوانم مخارج عروسی با دختر ثروتمندترین اهل محل را جور کنم.آن اینام بود که طعم تلخ نداری را چشیدم و .... تا اینکه یک روز صبح زود وقتی سر سجاده نماز نشسته و در خودم فرو رفته بودم،مادرم که دردم را می دانست کنارم نشست و گفت:«تو هم مثل بابای خدا بیامرزت هیچ وقت نگذاشتی مم حرف بزنم......،ولی اگر می خوای به ژاله برسی فقط یک راه داره،برو سراغ عموت!به من این طوری نگاه نکن فواد به خاک پدرت قسم در همه زندگی ام مردی با شرف تر و مومن تر از تیمورخان ندیدم!عموت رفیق قدیمی و صمیمی آقا فیروز –پدر ژاله است.من شنیدم در زمان جنگ که دوتایی از طرف بسیج محل رفته بودن جبهه،تیمورخان جون آقا فیروز را نجات داده و از آن به بعد آقا فیروز روی حرف عموت نه نیم گه!»

حرفهای مادرم که تمام شد،بلافاصله به ژاله تلفن زدم و همه چیز را گفتم تا او پس از مدتها بخندد و بگوید:تیمورخان رو قبول داره که اگر بهش بگه بدون اینکه فواد را ببینی ژاله رو بهش بده،پدرم نه نمی گه!»

اگر چه حرفهای ژاله امیدم را صد چندان کرده بود،اما آنچه باعث شد به تیمورخان رو بزنم،قسمی بود که مادرم خورد:«به سیدالشهدا که زیارتش کردم،عموت مرد خوبیه!»این طوری بود که صبح پنج شنبه که تیمورخان تازه  که  تعمیر گاهش را باز کرده بود،در حالی که از خجالت سرم را انداخته بودم پایین،داخل آپاراتی شدم و گفتم:«سلام تیمورخان....»او یک لحظه از دیدن من جا خورد،اما خیلی زود به خودش آمد و چنان رفتار معمولی از خودش نشان داد که انگار نه انگار حدود بیست سال به اوبی احترامی کرده ام!سپس در حالی که دنبال بهانه ای می گشتم تا حرف ژاله را پیش بکشم،تیمورخان یک نخ سیگار گوشه لبش گذاشت و با آرامشی کم نظیر گفت:«چند وقت بود دنبالت می گشتم پسر....می خواستم باهات حرف بزنم....تو دیگه داری کم کم پیر می شی فواد.....نمی خوای زن بگیری؟گفتم اگر دوست داشته باشی،دختر آقا فیروز را برات خواستگاری کنم.... نمی دونم می شناسیش یا نه؟ولی خیلی دختر خوبیه!»

مات و متحیر تمیورخان را نگاه کردم،او که ظاهراً از همه ماحرا خبر داشت،آقدر بزرگوار بود که حتی نگذاشت من خجالت بکشم!و بعد یکی از شاگردنش را صدا کرد و گفت:«امروز من نمی آم....بیرون کار دارم و سپس رو به من ادامه داد:«تا من برم و ماشین رو بیارم،تو هم بور و بگو زن دادش حاضربشه.... خوبیت نداره مادرت موقع خرید کت و شلوار دامادی همراهت نباشه!»

زبانم بند آمده بود و فقط نگاهش کردم و به طرف خانه راه افتادم.

چند هفته بعد من و ژاله ازدواج کردیم.در مراسم عقد،تیمورخان یک سرویس طلا به عروس هدیه داد وسوییچ یک پراید صفر کیلومتر را هم به من..!آخر شب وقتی آقا فیروز و تیمورخان..... من و ژاله را دست به دست دادند،بعد از رفتن پدر زنم،تیمورخان را تا کنار فولکس اش همراهی کردم و سرانجام پرسیدم.

- چرا این کارها رو کردی عموجون؟من لایق لطف شما نبودم!و تیمورخان خندید و گفت:«تو که از شاگردای تعمیر گاهم غریبه تر نیستی؟واسه اونها فقط عروسی گرفتم و کمک کردم صاحب مغازه بشن...،پس واسه تو – که برادر زاده ام هستی – باید کمی بیشتر خرج می کردم....»وآن موقع بود که تازه فهمید م چرا عمو تیمور هیچ وقت نتوانسته بود پول جمع کند!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد