داستان عشقی

در این وبلاگ داستان های زیبای عشقی

داستان عشقی

در این وبلاگ داستان های زیبای عشقی

تنها بودم

وقتی از مراسم عروسی دخترم برگشتم و سوت و کوری خانه را دیدم فهمیدم چقدر با رفتن عاطفه تنها شده ام.عاطفه چند ماه بیشتر نداشت که پدرش فوت کرد و من همان وقتها فکر ازدواج ار از سرم بیرون کردم.مال و اموالی که از شوهرم برایم مانده بود آنقدر بود که نیازی به برگشتن به خانه شلوغ پدری را نداشته باشم و از طرف دیگر خودم توانستم مغازه لوکس فروشی او ار بگردانم و روزگار را بگذرانم.

در طی این مدت پدر و مادرم را از دست دادم.عاطفه هم با پسر عمویش ازدواج کرد و حالا من مانده بودم که سالها بی چون و چرا به خواستگارنم جواب رد داده بود.کم کم از این همه تنهایی کلافه شده بودم که سرگرمی جدیدی پیدا کردم.

جلال از مشتری های قدیمی مغازه بود و تقریباً همسن و سال بودیم و او تازه با دختر جوان و ثروتمندی ازدواج کرده بود که عادت داشت هر چند وقت یک بار اثاثیه خانه اش را عوض کند.هر بار که به مغازه می آمدند بیشتر متوجه اختلاف آنها می شدم.دخترک مغرور و لجباز بود وجلال عاقل و خوددار..................


جلال از مشتری های قدیمی مغازه بود و تقریباً همسن و سال بودیم و او تازه با دختر جوان و ثروتمندی ازدواج کرده بود که عادت داشت هر چند وقت یک بار اثاثیه خانه اش را عوض کند.هر بار که به مغازه می آمدند بیشتر متوجه اختلاف آنها می شدم.دخترک مغرور و لجباز بود وجلال عاقل و خوددار.اوایل همه چیز را به پای اختلاف سنی سی ساله شان می گذاشتم اما به مرور زمان متوجه شدم همسر جوان آقا جلال همه چیز را بازی می داند.حتی زندگی مشترک و زناشویی اش را ،  همین دعواها و جر و بحثها که بارهاو بارها جلو چشم من و مشتری های دیگر اتفاق می افتاد باعث شد تا یک روز سر درد دل جلال باز شود.او برایم تعریف کرد که شقایق دختر یکی از شرکای تجاری اش است.او مدتها دل به عشق بی سرانجامی سپرده و به خاطر رسیدن به پسری که دوستش داشته از خانه فرار می کند.تنبیه پدرش ، شوهر دادن او به مردی همسن و سال پدرش بوده، به قول جلال می خواستند از شرش خلاص شوند اما کم کم متوجه شدم جلال هم به خاطر ثروت هنگفتی که به شقایق می رسید،تن به این ازدواج داده است.او از همسر اولش که سالها بود فوت کرده بود، چهار پسر و دختر داشت که همه ازدواج کرده و رفته بودند.بچه ها بعد از ازدواج جلال با شقایق کمی از او فاصله گرفته بودند و او حالا بیشتر احساس تنهایی می کرد.نقطه اشتراک ما همین احساس تنهایی بود و کم کم بیشتر در مورد زندگی و بچه ها با هم حرف زدیم تا اینکه یک روز گفت:(( شقایق همه چیز داره پول، ثروت وبا همه آزار و اذیتهاش حتی مهر و محبت مرا دارد،اما من هیچ چیز ندارم به همین دلیل تصمیم گرفنه امک دوباره ازدواج کنم.))

آن موقع حرفش را زیاد جدی نگرفتم اما چند وقت بعد که شقایق به یک مسافرت طولانی خارج از کشور رفته بود،جلال از من خواست تا با هم صحبت کنیم،وقتی از او خواستم به مغازه بیاید قبول نکرد و از من خواست دعوتش را بپذیرم و با او به میهمانی یکی از دوستانش بروم.اصرارهایش باعث شد تسلیم شوم.آخر شب وقتی از میهمانی برگشتیم از من خواست با او ازدواج کنم.ابتدا به او جواب منفی دادم،اما از آن شب به بعد آنقدر اصرار کرد تا پذیرفتم برای مدتی به عقد موقتش در بیایم.

بعد از عقد مدتی همدیگر را پر کردیم، اما وقتی شقایق از خارچ برگشت همه چیز عوض شد دیدارها کوتاه و تماسهای تلفنی محدود شد.دخترم عاطفه هم متوجه تغییر در زندگی ام شده بود که یک روز تنها به خانه آمد، برایش شربت درست کردم اما نخورد.حتی ننشست ،بی مقدمه گفت:(( مامان چه خبر شده؟این مردی که همه درو و برت می بینند کیه؟))

چنان دست و پایم را گم کردم و بی سر و ته حرف زدم که عاطفه همه چیز را فهمید و با گریه از خانه بیرون رفت.فقط موقع رفتن گفت:((اگر من جای آن زن بودم چی؟حاضری زن دیگری پا توی زندگی من بگذاره؟))

نمی دانستم چه جوابی بدهم.هیچ توضیحی او را قانع نمی کرد.هیچ وقت نفهمیدم عاطفه از کجا فهمید که جلال زن دارد و من همسر دوم او هستم.با قهر از عاطفه تنها تر از قبل شده بود و می خواستم این تنهایی را با جلال قسمت کنم،اما تماسهای وقت و بی وقت من شقایق را که منتظر فرصت بود تا از زندگی جلال بیرون برود مشکوک کرد و بالاخره همه چیز را فهمید.وقتی شقایق به منزل پدرش برگشت تازه متوجه شدم حق طلاق با اوست و می تواند تمام مهریه اش را که مبلغ قابل توجهی بود ، از جلال بگیرد.دردسرها شروع شده بود.بچه های جلال مرا مقصر می دانستند و آسایش را به من حرام کردند.مدام سر و کله شان توی مغازه پیدا می شد و برایم مزاحمت ایجاد می کردند.تمام همسایه هیا مغازه که مرا به خوش نامی می شناختند حالا با من سر سنگین بودند.از طرف دیگر جلال هم با پدر شقایق که شریک تجاری اش بو دبه مشکل خورده بود و درگیر دادگاه و پرداخت مهریه بود.

آنقدر از این همه دردسر خسته شدم که تصمیم گرفتم مغازه را بفروشم.با این کارکاملاً خانه نشین شدم.از گوشه و کنار شنیدم عاطفه باردار است.آنقدر خوشحال شدم که با دسته گلی به خانه اش رفتم.اما حتی حاضر نشد در را برایم باز کند از همان پشت آیفون گفت:((تو نیازی به ما نداری.برو پیش همان فک و فامیل جدیدت که آبروی مار به پایشان ریختی.))

آنقدر درمانده بودم  که از پشت در شروع کردم به التماس کردن، اما دل عاطفه به رحم نیامد و با من آشتی نکرد.آنقدر از این وضعیت به تنگ آمده بودم که تصمیم گرفتم با پولی که از فروش مغازه به دست آورده ام از شهر خودم بروم.با یکی از دوستانم که ساکن شهر دیگری بود، تماس گرفتم  واز او خواستم برایم مغازه ای بخرد، درست وقتی که پول را پرداخت کردم جلال سکته کرد و بستری شد.

وقتی پلیس به سراغم آمد با ناباوری متوجه شدم مقداری از استاد قیمتی جلال گم شده و بچه هایش از من شکایت کرده اند.حتی شقایق هم شهادت داده بود که من در نبود او یکی – دوبار به منزل آنها رفته ام و از اعتماد جلال سوء استفاده کرده و اسناد و طلا و اشیا قیمتی را دزده ام.از همه بدتر این بود که جلال هوش و حواسش را از دست داده و نمی توانست از من دفاع کند.مدتها درگیر و حتی بازداشت شدم.همه چیز علیه من بود.بچه های جلال حتی ادعا کردند که با آن مغازه خریده ام متعلق به پدر آنهاست تا اینکه به وسیله وکیلی که گرفته بود ثابت کردم پول را از فروش مغازه خودم به دست آورده ام.

مدتها از آن روزها گذشته ، جلال در بیمارستان روانی بستری است.شقایق طلاق گرفته و از ایران رفته است.بچه های جلال شکایت خودشان علیه مرا پس گرفته اند اما از همه مصیبت هایی که سرم آمده بدتر این است که نوه ام را که حالا حدود دو سال دارد تا به حال ندیده ام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد