من و بهروز در کلاسهای کنکور همکلاس بودیم و همین باعث دوستی مان شدو تا دانشگاه هم ادامه یافت دوستی که به نظر هیچ کدام از همکلاسهایمان در دانشکده منطقی و عادی جلوه نمی کرد.او یک بچه پولدار بود که دانشگاه آمدنش بیشتر به اصرار مادرش بود، چون بهروز قرار بود طی یکی ، دو سال آینده به جای پدرش ، مدیریت شرکتی را که متعلق به آنها بود عهده دار شود.چرا که پدر بهروز بشدت دچار بیماری ریوی بود و پزشکان توصیه کرده بودند که بزودی باید از تهران خارج و در شهرهای شمالی ساکن شود،در غیر این صورت عمر زیادی نخواهد کرد.
وقتی از مراسم عروسی دخترم برگشتم و سوت و کوری خانه را دیدم فهمیدم چقدر با رفتن عاطفه تنها شده ام.عاطفه چند ماه بیشتر نداشت که پدرش فوت کرد و من همان وقتها فکر ازدواج ار از سرم بیرون کردم.مال و اموالی که از شوهرم برایم مانده بود آنقدر بود که نیازی به برگشتن به خانه شلوغ پدری را نداشته باشم و از طرف دیگر خودم توانستم مغازه لوکس فروشی او ار بگردانم و روزگار را بگذرانم.
در طی این مدت پدر و مادرم را از دست دادم.عاطفه هم با پسر عمویش ازدواج کرد و حالا من مانده بودم که سالها بی چون و چرا به خواستگارنم جواب رد داده بود.کم کم از این همه تنهایی کلافه شده بودم که سرگرمی جدیدی پیدا کردم.